عاشـــــــــــــــق

امشب را به نور قرنها قدمت جاري نگه داريم ...

شب یلدا ، این شب زایش مهر و میترا ، شب زایش نور و روشنائی

بر تو ایرانی مبارک

یلدات مبارک عشقم

م

 

نوشته شده در پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:,ساعت توسط مهناز| |

 

و تـــو. . .

هــر جــا و هــرکجــای جهــان کــه باشــیــــ

بــاز بـه رؤیاهــای مــنـــ بــازخـواهــی گشتـــ

تــو مــرا ربــوده، مــرا کُشتهـــ

مــرا بــه خـاکستــرِ خــواب ها نشــانـده ایـــ

هــم از ایــن روستــــ کــه هــر شبـــ

تــا سپیــده دم بیــدارمــــ . . .

عـشــــــــق . . .

همــین استــــ در سرزمـیــن منــــ

مــنـــ کُشنـــده ی خواب هـــای خـــویش را

دوستــــ مـی دارمــــ

 

نوشته شده در پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:,ساعت توسط مهناز| |

"دوستت دارم"را
من دلاویزترین شعر جهان یافته ام.
این گل سرخ من است.
دامنی پر کن از این گل که دهی هدیه به خلق
که بری خانه دشمن
که فشانی بر دوست
راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست.
در دل مردم عالم به خدا
نور خواهد پاشید
روح خواهد بخشید.
تو هم ای خوب من!این نکته به تکرار بگو
این دلاویزترین شعر جهان را همه وقت
نه به یک بار و به ده بار که صد بار بگو
"دوستم داری"را از من بسیار بپرس
"دوستت دارم"را با من بسیار بگو

نوشته شده در پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:,ساعت توسط مهناز| |

 شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم 

اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم 
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی 
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی 
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود 
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه 
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت 
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته 
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب

 

 

می گفت 
شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری 
به جان دلبرش افتاده بود- اما- 
طبیبان گفته بودندش 
اگر یک شاخه گل آرد 
ازآن نوعی که من بودم 
بگیرند ریشه اش را و 
بسوزانند 
شود مرهم 
برای دلبرش آندم 
شفا یابد 
چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را 
بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده 
و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه 
به روی من 
بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من 
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و 
به ره افتاد 
و او می رفت و من در دست او بودم 
و او هرلحظه سر را 
رو به بالاها 
تشکر از خدا می کرد 
پس از چندی 
هوا چون کوره آتش زمین می سوخت 
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت 
به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟ 
در این صحرا که آبی نیست 
به جانم هیچ تابی نیست 
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من 
برای دلبرم هرگز 
دوایی نیست 
واز این گل که جایی نیست ؛ خودش هم تشنه بود اما!!

 

نمی فهمید حالش را چنان می رفت و 
من در دست او بودم 
وحالا من تمام هست او بودم 
دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟ 
نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟ 
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت 
که ناگه 
روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد 
دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه - 
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت 
نشست و سینه را با سنگ خارایی 
زهم بشکافت 
زهم بشکافت 
اما ! آه

 

صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد 
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد 
و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد 
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را 
به من می داد و بر لب های او فریاد 
بمان ای گل 
که تو تاج سرم هستی 
دوای دلبرم هستی 
بمان ای گل 
ومن ماندم 
نشان عشق و شیدایی 
و با این رنگ و زیبایی 
و نام من شقایق شد

گل همیشه عاشق شد....

نوشته شده در پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:,ساعت توسط مهناز| |

 این روزها حجم زیادی از خدا را نفس می کشم من مقدس شده ام و شاید به پایان زندگی ققنوس رسیده ام دلم برای پروانه های آبی کوچک تنگ می شود وقتی در امتداد کودکی دلتنگم کسی مرا نخواهد فهمید مرا زمستان با خود برده است گویا ....

نوشته شده در پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:,ساعت توسط مهناز| |

 وقتي دلم به درد مياد و کسي نيست به حرفهايم گوش کند،

 وقتي تمام غمهاي عالم در دلم نشسته است،

وقتي احساس مي کنم دردمند ترين انسان عالمم... وقتي تمام عزيزانم با من غريبه مي شوند...

 و کسي نيست که حرمت اشکهاي نيمه شبم را حفظ کند... وقتي تمام عالم را قفس مي بينم...

بي اختيار از کنار آنهايي که دوسشان دارم.. بي تفاوت مي گذرد...

نوشته شده در چهار شنبه 29 آذر 1391برچسب:,ساعت توسط مهناز| |


Power By: LoxBlog.Com